پس آدم، ابوالبشر، به پیرامن خویش نظاره کرد
و بر زمین عریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمی پوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاک برهنه می جنبید
و سایه ها همه جا بر خاک می جنبید
و هر چیز دیدنی به هیأت سایه یی درآمده در سایه ی عظیم می خلید
و روح تاریکی بر قالب خاک منتشر بود
و هر چیز بسودنی دستمایه ی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جفت خویش درنگریست
و او در چشم های جفت خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جان او نشست.
و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعد آسمان ها خروشان یافت
و او را چون آب رودخانه ها پیچان یافت
و برادر خون اش را به سان سنگ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون ماده میشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغان نخجیر با چنگال گشوده دید
و برادر خون اش را به خون خویش آزمند یافت
و هابیل در برادر خون خویش نظر کرد
و در چشم او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانب قابیل نظر کرد
و آیینه ی مهتاب در جانش با شاخه ی نازک رگ هایش شکست.
و این خود بار نخستین نبود، بر زمین و در همه ی زمین، که گفتنی سخنی بر لبی ناگفته می مانْد.
و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته می ماند
چون ما ــ تو و من ــ به هنگام دیدار نخستین
که نگاه ما به هم درایستاد، و گفتنی ها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته می ماند بر لب آدمیان
بدان هنگام که کبوتر آشتی بر بام ایشان می نشیند
به هنگام اعتراف و به گاه وصل
به هنگام وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمی گردند تا به قفاک خویش درنگرند...
و از آن پس، گفتنی ها، تا ناگفته بماند انگیزه های بسیار یافت.
۱۵ اسفند ۱۳۳۹
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو